در پی درگذشت حاج سید اسماعیل موسوی، بسیاری از مراجع ،علما و شخصیت ها با صدور پیامی مصیبت وارده را به میرحسین موسوی و خانواده ایشان تسلیت گفته اند .از جمله شخصیت ها برجسته میتوان به آیتالله موسوی اردبیلی ، آیتالله بیات زنجانی، سید علی محمد دستغیب، آیت الله العظمی صانعی ، آیتالله هاشمی رفسنجانی، سید محمد خاتمی اشاره کرد. همچنین خانواده های شهید بهشتی، آیت الله منتظری، خانواده و فرزندان آیتالله طالقانی،همسر شهید همت ،همسر شهید باکری ،خانواده های زندانیان سیاسی، زندانیان زندان رجایی شهر ، مجمع مدرسین و محققین حوزه علمیه قم ، سازمان دانش آموختگان ایران (ادوار تحکیم وحدت) نیز در پیامی این مصیبت را به میرحسین موسوی تسلیت گفتند.
آیتالله دستغیب همچنین بار دیگر خواستار آن شد که هیأت حاکمه به حصر میرحسین و کروبی و همسران ایشان پایان دهند و با تصریح به اینکه “هیچ مجتهد عادلی این حصر را امضاء نمی کند”، خاطرنشان کرد: “هرچند فعلاً جنابعالی در حصر غیر شرعی و غیر قانونی بلکه غیر انسانی می باشید امّا در واقع و حقیقت آزادید، و هر چند مطرود شده غیر شرعی و غیر قانونی میباشید امّا در قلب با صفای مردم مؤمن، و مردم آزاده جا دارید.
13 دیدگاه
Comments feed for this article
آوریل 2, 2011 در 12:03 ق.ظ.
درود
درود بر مراجع سبز
آوریل 3, 2011 در 11:54 ق.ظ.
حمید
اینها هم اضافه شدند ،بد دارن میسوزن از قضیه ….
حجت الاسلام والمسلمین سیدحسن خمینی
فراکسیون خط امام مجلس
حسین مرعشی
کانون فارغ التحصیلان آذربایجان غربی
سازمان عدالت و آزادی ایران اسلامی
جمعی از رزمندگان سبز دوران جنگ تحمیلی
جمعی از زندانیان سیاسی بند ۳۵۰ زندان اوین
مولوی عبدالحمید به میرحسین
شورای فعالان ملی-مذهبی
اصلاح طلبان آذر بایجان شرقی
آوریل 3, 2011 در 3:17 ب.ظ.
نریمان
در ايام نوروز سال ۱۳۷۸ تصميم گرفتم به زندان رشت بروم و دختري نقاش كه در انتظار اعدام بود را ببينم. تصميمم آني بود و فرداي روز تصميم با خودروي شخصي ام به سمت رشت رفتم. دلهره عجيبي داشتم اما دوست داشتم دل آرام دارابي دختري كه در سن ۱۷ سالگي به اتهام قتل بازداشت شده بود را ببينم. دوست داشتم برايش كاري انجام دهم. چند بار درباره ماجرايش در روزنامه ها مطالبي نوشته بودم. به رشت رسيدم و بعد از اخذ دستور از داديار ناظر زندان به اتاقي كه زندانيان را براي ملاقات به آنجا مي آوردند رفتم. چند مامور هم در اين اتاق بودند. وقتي دستور قاضي را به يكي از آنها دادم. مسئول مربوطه به من نگاه كرد و گفت آقاي مصطفايي شما هستيد. گفتم بله چطور. گفت هيچ. در مورد شما زياد شنيده بودم و اميدوارم بتوانيد كاري براي دل آرام انجام دهيد تا اعدام نشود. اين مامور مي دانست كه ديگر كاري از دست كسي بر نمي آيد. تقدير دل آرام دارابي اعدام است و چون دستي قدرتمند كمر بر اعدام اين جوان بسته است. اعدامش حتمي است.
مسئول دفتر تلفن را برداشت و به كسي كه آنطرف تلفن بود گفت. بگوييد دل آرام به اتاق ملاقات بيايد. استرس عجيبي داشتم. دختري را مي خواستم ببينم كه قبلا در مورد پرونده اش در مطبوعات اظهار نظر كرده بودم. نيم ساعتي منتظر ماندم. از پشت پنجره، دختري با موهاي رنگ شده و صورت سفيد و نوراني به نزديك اتاق ملاقات مي آمد و يك خانم كه مشخص بود از مامورين زندان بود. او را همراهي مي كرد. هر چه قدر نزديك تر مي شد. شدت ضربان قلب من نيز بيشتر مي شد. درب اتاق ملاقات باز شد. دخترك نگاه به من كرد و تا من را ديد شناخت. نمي توانست حرفي بزند. مي خنديد و از خوشحالي اشك مي ريخت. گفت فكر نمي كردم كسي به ملاقاتم بيايد و شما اولين نفري هستيد كه در سال جديد به ملاقات من مياييد. به او گفتم كه چه كمكي از دست من بر مي آيد كه برايتان انجام دهم. گفت دوست دارم شما هم وكيل من باشيد. ولي آقاي خرمشاهي روي پرونده كار مي كند. به او گفتم از ماجرايي كه برايت اتفاق افتاده است را برايم يك بار ديگر تعريف كنم.
دل آرام شروع كرد به تعريف كردن ماجرا و گفتن از بي گناهي خودش. او مي گفت كه قاتل نيست و قاتل امير حسين است. من چون او را خيلي دوست داشتم و سن و سالم هم كم بود. قتل را به گردن گرفتم. او از روز ماجرا تعريف كرد و از اينكه به پدرش دروغ گفته كه قاتل است و قتل را به گردن گرفته است. زماني كه تعريف مي كرد اشك از چشمانش جاري بود. قسم مي خورد كه مرتكب قتل نشده است و مي گفت هيچ كس حرفش را باور نمي كند. مي گفت دادستان رشت چند بار او را كنار كشيده و تهديد كرده است كه اعدامش خواهد كرد.
چهره دل آرام مظلومانه مي گفت كه قاتل نيست. با تمام موكليني كه داشتم فرق مي كرد. نگاهش، مظلوميتش و حركاتش. خودش را خوب نگه داشته بود. آرايش مي كرد و موهايش را مدام رنگ مي كرد و مي گفت در زندان بيشتر اوقاتش را به نقاشي كردن مي گذراند. عاشق نقاشي بود. درس هم مي خواند و فكر نمي كرد روزي بي گناه اعدام شود. آنقدر در زندان سختي كشيده بود كه مي شد زجرهايش را از نقاشيهايش ديد. آن روز از زندان بيرون آمدم و او در آن جايي كه اعدام شد ماند.
ساعت هفت صبح يك روز تعطيل، دادستان نامرد رشت با چند نفر از جيره بگيرانش به زندان رفتند. روز تعطيل دل آرام را صدا كردند. گويي به شكار آهو رفته بودند. و مي خواستند آهويي زيبا شكار كنند. آهويي كه از جنس آدمي زاد بود. و حيواناتي وحشي همچون گرگ مي خواستند اين آهوي زيبا را از پاي در آوردند و جلوي كشيدن نقاشي هايش را بگيرند. به سالن مرگ مي برند. تلفني به او مي دهند و خنده اي مي كنند و مي گويند به مادرت زنگ بزن و بگو كه تا چند دقيقه ديگر اعدام مي شود. گوشي را مي گيرد دستانش مي لرزد و التماس مي كند و مي گويد من قاتل نيستم من را نكشيد. من را نكشيد. همه مي دانستند كه او قاتل نيست اما براي روز تعطيلشان نياز به تفريح و شكار داشتند و هيچ شكاري بهتر از دل آرام براي آنها نبود. آهويي زيبا، با چشماني هيجان انگيز و چهره اي نوراني و … به مادرش زنگ مي زند و جريان را به مادرش با صداي لرزان مي گويد…. مادرش تلفن را قطع مي كند. قرآن را بر مي دارد و به سمت زندان رشت مي رود. در زندان را با هر دو دست مي كوبد. التماس مي كند. جيغ مي زند و فرياد مي كشد ولي كسي در را باز نمي كند. شكارچيان شكارشان را زده بودند. درب بزرگ زندان باز مي شود و آمبولانسي كه دل آرام، آرام گرفته بود بيرون مي رود و …. در مراسم اعدام شركت كرده بودم و مي توان تصور كنم كه چطور اعدام شده است. او باورش نمي شود كه اعدام خواهد شد. اراده اش را از دست مي دهد. ديگر توان فكر كردن ندارد. گرگها دور او جمع شده بودند. چاره اي نداشت جز التماس كردن هاي بي پاسخ… دو دست او را مي گيرند. به سمت چارپايه مرگ مي برند. دل آرام همچنان التماس مي كند. او در زماني كه قتل اتفاق افتاده بود ۱۷ سال بيشتر نداشت و اگر هم قاتل بود باز هم به خاطر سنش حقش رگ نبود. همانطور كه حق هيچ انساني مرگ نيست. طناب آبي رنگ كلفت دار را به گردنش مي اندازند. گرگها مست نگاه دل آرام مي شوند. و از مرگش لذت مي برند. دادستان رشت دستور مي دهد كه چارپايه را بكشيد. دل آرام آويزان مي شود. مي لرزد. آرام مي گيرد و ….. جهاني در ماتم مرگ دل آرام مي گريد….
ماها از اين جريان گذشت. هيچ كس باورش نمي شد كه اين آهوي زيبا، اينگونه شكار گرگ هاي درنده شوند.
چند روز پيش شنيدم امير حسين كسي كه قاتل اصلي پرونده دل آرام بود در زندان رشت خود را به دار آويخته است. يكي از هم سلولي هايش كه به تازگي آزاد شده بود را مي شناختم. توانستم تلفني از او به دست آوردم. با او صحبت كردم و مي گفت. امير حسين قبل از اعدام دل آرام چندين بار دادستان رشت را خواسته بود و گفته بود كه دل آرام قاتل نيست و قتل توسط او انجام شده است. بعد از اينكه دل آرام اعدام شد نيز نامه اي نوشت و گفت او بي گناه بوده است. دادستان يك بار به زندان مي رود و او را تهديد مي كند كه اگر چيزي بگويد او را خواهد كشت. او مي گفت هيچ كس نمي خواست حرفهاي امير حسين را بشنود. بعد از مرگ دل آرام افسرده بود و زندگي اش به سختي مي گذشت و در نهايت براي آرامش وجدانش تصميم گرفت خود را حلق آويز كند.
دل آرام قاتل نبود و هستند صدها نفر از متهمين به قتلي كه قاتل نيستند و نمونه هاي بسياري را در زندان ديده ام اما خشونت طلبي حاكمان جمهوري اسلامي به گونه اي است كه تنها به اعدام مي انديشند و به كشتن انسان هاي بي گناه.
حال چه كسي پاسخگوست؟ چه كسي پاسخ اين بي عدالتي را خواهد داد؟ چطور مي توان جان دل آرام را احيا كرد؟ او بي گناه بود و گناهش تنها كشيدن نقاشيهايش و بازي با دنياي كودكي اش بود كه تقدير اعدامش را رقم زد. آيا گناه او ايراني بودنش بود يا عاشق بودنش؟؟؟؟
آوریل 3, 2011 در 6:08 ب.ظ.
saeedeh
خیلی ناراحت کننده است. ما خانومها مظهر گذشت هستیم مخصوصا اگه پای عشق وسط باشه.
این فقط یه مورد کوچیک از بی عدالتی تو ایرانه.
آوریل 3, 2011 در 10:58 ب.ظ.
نریمان
بله کاملا موافقم. : (
آوریل 3, 2011 در 3:20 ب.ظ.
نریمان
iranianuk.com/article.php?id=62056
آوریل 3, 2011 در 6:17 ب.ظ.
saeedeh
من نمیدونستم این اتفاق تو سال 78 افتاده فکر میکردم چند سال اخیر بوده حتی اصل قضیه هم نمیدونستم فقط یه چیزی از کلیات میدونستمم.
آوریل 3, 2011 در 5:30 ب.ظ.
یزدان
حسرت به دل دیدن خنده های تو من میمونم…
با همه اینا عاشقونه برات باز میخونم،عاشقونه برات میخونم،عاشقونه برات میخونم
تنها راه ادامه مبارزه آگاهانه است
آوریل 3, 2011 در 6:19 ب.ظ.
saeedeh
این قضیه اینترنت ملی دیگه چیه؟ یعنی واقعا چنین چیزی امکانپذیره؟ میشه یه جورایی دورش زد و پیچوندش یا نه؟
ای بابا مملکته داریم؟
آوریل 3, 2011 در 9:00 ب.ظ.
saeedeh
وای خدا رو شکر قضیه اینترنت ملی دروغ سیزده بالاترین بوده من دیروز نبودم اصلا خبر نداشتم. این بدترین دروغی بود که شنیدم.
آوریل 4, 2011 در 1:47 ب.ظ.
saeedeh
داشتم دوباره کتاب نامه ای به شکنجه گر نوشته هوشنگ اسدی را میخوندم، عاشق یه جمله این کتابم
» سپس در گوش من زمزمه کرد: در سایه حکومت اسلامی یک اشک از بی چشم بی گناهی سرازیر نمی شود.»
این جمله ای بود که خامنه ای وقتی تو زندان ساواک هم سلولی هوشنگ اسدی بود وقت خداحافظی بهش میگه.
یعنی الان یادشه که چنین حرفی زده چقدر هم که اشکی از چشم بی گناهی سرازیر نشد.
آوریل 5, 2011 در 3:51 ب.ظ.
saeedeh
در روزگاری که بهانه های بسیار برای گریستن داریم ،
شرم خندیدن، به مضحکه هم میهنان مان را بر خود نپسندیم.
کار سختی نیست نشنیدن، نخواندن و نگفتن لطیفه های توهین آمیز…
با اراده جمعی این عادت زشت را به ضدارزش تبدیل کنیم.
یه روز یه ترکه…
اسمش ستار خان بود، شاید هم باقر خان.. ؛
خیلی شجاع بود، خیلی نترس.. ؛
یکه و تنها از پس ارتش حکومت مرکزی براومد، جونش رو گذاشت کف دستش و سرباز راه مشروطیت و آزادی شد، فداکاری کرد، برای ایران، برای من و تو، برای اینکه ما یه روزی تو این مملکت آزاد زندگی کنیم.
یه روز یه رشتیه..
اسمش میرزا کوچک خان بود، میرزا کوچک خان جنگلی؛
برای مهار کردن گاو وحشی قدرت مطلقه تلاش کرد، برای اینکه کسی تو این مملکت ادعای خدایی نکنه؛
اونقدر جنگید تا جونش رو فدای سرزمینش کرد.
یه روز یه لره…
اسمش کریم خان زند بود، موسس سلسله زندیه؛
ساده زیست، نیک سیرت و عدالت پرور بود و تا ممکن می شد از شدت عمل احتراز می کرد.
یه روز یه قزوینه…
به نام علامه دهخدا ؛
از لحاظ اخلاقی بسیار منحصر بفرد بوده و دیوان پارسی بسیار خوبی برای ما بر جا نهاد.
یه روز ما همه با هم بودیم…، ترک و رشتی و لر و اصفهانی و…
بیایید با همدیگه بخندیم نه به همدیگه…
آوریل 5, 2011 در 3:51 ب.ظ.
saeedeh
این جمله را رابرت اینهورن مشاور وزیر امور خارجه گفته: رژیم اسلامی ایران زمانی تغییر خواهد کرد که مردم ایران خواستار چنین تغییری باشند و برای انجام آن نیز اقدام کنند.
پس کی ما خواستار این تغییر خواهیم بود؟